اَلعَنــــــــــــــــکَبوت

إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکَبُوتِ

اَلعَنــــــــــــــــکَبوت

إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکَبُوتِ

شده ام شبیه خانم معلم 60 ساله ای که دکتر و مهندس شدن شاگردان ِ کلاس اولیش را میبیند و بین ِ حس ِ لزج ِ رشک و افتخار میماند ! یک عمر است در قهرمان بودنش مانده اما ، ...نه بیشتر از قهرمان ِ اجاره نشین ِ فرسوده ی ِ  کلاس اولی ها بودن! 


شده ام شبیه  مادر ِ زمینگیری که نشسته و خنده ی نوه نتیجه ها را نگاه می کند و میداند که ساعت که بشود 9 ،دوباره اوست و خانه ی خالی و درودیوارهایی که مرگش را روزشماری می کنند ...


شبیه چرخ و فلک ِ کوچک ِ عاقای ِ چرخو فلکی ِ گوشه ی یک پارک ِ محلی  ، که کل زمستان را در گوشه ی حیاط ِ نموری یخ میزندو باران میخورد و زنگ میزند ، به امید اینکه باز تابستان شود و بچه هایی سرش دعواشان بشود و ببردشان آن بالا و صدای ِ خنده شان را بشنود ...


میدانی ؟ انگار نه انگار که این چرخ همان چرخ گوشه ی حیاط زمستان هاست ... انگار تمام هویتش در نوسان است ... انگار که خودش هیچ باشد و تمامش خنده ی آن بالا بالاهای ِ کودکی که  یک روز بزرگ میشود و دست بچه اش را میگیرد و میاورد پیش چرخ و عاقای ِ چرخ و فلکی ،... و او هنوز همان چرخ ِ کوچک ِ دستی است که حالا لولا هایش بیشتر جیر جیر می کند و عاقای ِ چرخو فلکی هم که پیر شده ،هنوز ، _و حالا کند تر _هلش میدهد و میکشدش عصر ها به کناره ی پارک !

نشدست هیچ وقت "چرخ ِ فلک "  ، نشدنست یک چرخ ِ بلند قامت ِ شهر بازی ِ آن سر ِ یک شهر ِ کوچک حتا ...


انگار حکمتش این است که در کوچکیش پیر شود ... انگار رسالتش این است پا از خنداندن کودکانه ی ده پانزده تا بچه محل فراتر نگذارد... انگار خدا سوزنش در تقدیر او بر همان قد و اندازه گیر کرده باشد ... هرچقدر دست و پا بزند که استخوان بترکاند ، فقط بیشتر ترک میخورد و فرسوده تر میشود  و ملعون تر ِ عاقای ِ چرخ و فلکی ...


پ.ن : عاقای ِ " چرخ ِ فلک ای " ِ عزیز...


که یکه و تنها نشسته ای آن بالا ها و چای میخوری و سیبیل هایت را شانه میکنی وتاس میاندازی بر سر و کول ما ،نهایتا فلسفه میبافی که "وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما لاعِبینَ"...    

.

.

.                                                               


بازم از پای در انداخته ای یعنی چه؟ :))...






۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۹
مه تا کلاه دوز
زندگی مثه یه قطاعی از یه کره ست ...
که پوسته و گوشته و هسته داره ،

بیشتر ِ آدما رو پوسته ی "وقایع" زندگی می کنن ... دست و پنجه نرم کردن با وقایع پیچیدگی ِ ذهنی نمیخواد ... ولی سرعت ذهنی میخواد ... نظم میخواد ... و یه فهم نسبی برای ِ تجزیه و تحلیل ِ صحیح ِ وقایع... 
با همین ابزارا احتمالن بشه یه موفقیت ِ نسبی ِ قابل قبول و یه مزیت ِ رقابتی در یک حوزه خاص به دست آورد ... یا اقلن در حوزه ای از زندگی اونقدر "ترین" بود که چرخ ِ زندگی بچرخ ِ...

گوشته ی این قطاع رو شاید بشه به رفتار ها نسبت داد . .. باید شبیه ذهن ِ آدمایی باشه که روابط ِ علت و معلولی رو خوب بررسی می کنن ... شاید تحلیل گر ها تو این بازه زندگی می کنن ... استاد ها ... روحانی هایی که درگیر احکامَن ...
ولی گنگه ...


ساختارگرا


اما هسته یا ساختار ،... یه جوری شبیه به بینش ِ ... شاید بشه تفادت ِ پوسته و هسته یا همون واقعه و ساختار رو تو تفاوت ِ "دانش" و "معرفت" دید ... همه ی آدم ها میتونن دانش کسب کنن ... ولی معرفت و بینش ِ پشت ِ دانش هدف ِ غایی و روحانی ایه که میشه در پی کسب دانش بهش رسید ... این در حالیه که دانش بدون ِ بینش بی شک نوعی خوشبختی ِ قابل ِ قبول رو ایجاد می کنه ... ولی بر عکسش صرفن درک داشتن نسبت به کنه ِ ناتوانی ِ ... 

زندگی ِ عمده ی آدمها روی پوسته ختم میشه ... روی ِ پوسته موفق میشن ... بهترین میشن ... میمیرن و ماندگاار میشن ...
ولی اگر کسی طالب ِ هسته باشه ... باید مراتب رو طی بکنه ... و در غیر ِ این صورت ، مدهوشی و سردرگمی ِ "معرفت ِ بی ظرفیت " اونو از حد اقلی که میتونه باشه هم فرو تر میاره و حتا از "ترین" بودن ِ پوسته هم محرومش میکنه ...




***
حسم اینه که واقعیت ِ زندگی مثه یه دسته نخ ِ در هم تنیدست که سرش از زیر ِ در ِ یه اتاق ِ تاریک بیرون اومده ... و بخوای بر اساس ِ پیچوتابایی که از زیر ِ در میبینی مدل ِ بافتش یا جانمایی ِ تهشو حدس بزنی ... 

و دنیای ِ لعنتی ِ ما ، ... سایه ی یک خدای ِ بزرگ ِ اِن بعدی ، بر یک صفحه مختصات ِ دو بعدیه ... و بدون ِ شهود و معرفت ... هیچ قانون و معیاریش قابل ِ استناد نیست ... 

آدمهایی رو آفریدی خدا، که برای ِ بازی ِ دنیای ِ پر پیچ و تابت خیلی مهره های ِ بی قدر و قُدرتیَن ...
شاید بی راه نباشه اگه اقلن خودمون بدونیم  ... چی بود اون چیزی که "إِنِّی‌َّ أَعْلَم‌ُ مَا لاَ تَعْلَمُون‌"...
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۴۴
مه تا کلاه دوز

هنجار ، 

قلاده ای سخت بر گلوی ِ تمنا ، 

و تمنا ، 

سگ ِ پاچه گیر ِ درون ، ... 

و تو ، 

گوسفند ِ دریده ی ِ درون و ، 

 سگ ِ در بند ِ برون ! 

 "قربانی از دو سو " ،...

________________________________________________________________________________________

نهاد: آید

بزرگترین بخش شخصیت و منبع نیازها و امیال زیستی انسان است و تمام انرژی لازم برای دو بخش دیگر شخصیت را فراهم می کند. نهاد طبق اصل لذت عمل کرده، و د ر جهت افزایش لذت و دوری از درد عمل می کند و ساختاری خودخواه، لذت جو، بدوی غیر اخلاقی، سبح و لجوج دارد.

 

من:اگو

نماینده منطق و عقل و رابط بین نهاد و محیط خارج است. من می کوشد در خواستهای نهاد را به صورت منطقی برآورد کند و اگر با واقعیت هماهنگی ندارند آنها را به تعویق انداخته یا هدایت مجدد کند. من به دو ارباب خدمت می کند، نهاد و واقعیت، و همواره بین درخواستهای اغلب متضاد آنها میانجی می شود و سازش برقرار می کند.




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۶
مه تا کلاه دوز

درمانده از تَوَلایِ چون خویشتنی ،... 

کز کرده گوشه ی ِ تارهای ِ خودساخته ی پوسیده اش ،

به گمان ِ واهی ِ آنکه دست بافته است و  پا خورده اش گرانبها تر شاید ، ...

هیهات ،...

که سست ترین خانه را بر خویش گزیده* ...

عنکبوت !

 

* مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِیَاء کَمَثَلِ الْعَنکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکَبُوتِ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ(العنکبوت 41)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۲
مه تا کلاه دوز